


حكايات رضوي سري هشتم
کوري و فقر
شخصي بود به نام محمدرضا كه بواسطه كوري شغلي نداشت و به فقر گرفتار بود دختري داشت كه روزها دست پدر را ميگرفت و راه ميبرد و بعضي اشخاص از روي ترحم به او پول ميدادند او مي گفت: يك روز در بست بالا خيابان، مردي به من رسيد و گفت هرگاه اين دختر را به عنوان خدمتكار به من بدهي ميپذيرم. جوابش را نگفتم ولي سخن او در دل من اثر كرد و محزون شدم به امام رضا (ع) عرض كردم يا مرگ يا شفا و با دل شكسته به صحن عتيق وارد شدم ناگاه متوجه شدم كه اندكي صحن مطهر را ميبينم تعجب كردم در گوشهاي نشستم و گريه كردم پس از دقايقي متوجه شدم كه همه چيز و همه جا را ميبينم پس برخاستم و به دخترم گفتم كه همه جا را ميبينم دخترم باور نكرد لذا شروع كردم به دويدن آنگاه با دخترم از صحن خارج شديم.
(كرامات رضويه ج 1 ص 191)
گرماب
امام (ع) به گرمابه رفت. شخصي به ايشان گفت: اي مرد! مرا شست و شوي ده و حضرت او را شست و شوي داد. در اين هنگام، مردم، حضرت را به او معرفي كردند پس آن مرد از جسارت خود به عذرخواهي افتاد ولي حضرت خاطر او را آرامش بخشيد و همچنان وي را شست و شوي ميداد.
(بحارالانوار – ص 49).
گفتن نام خدا با صلوات
امام رضا (ع) فرمود : مراد از اين آيه اين است كه هرگاه نام پروردگار متعال بر زبان آمد، بر محمد وآل محمد (ص) درود وصلوات بفرستد.
گنجشك
در بستاني که متعلق به حضرت بود با ايشان بودم. ناگاه گنجشكي آمد مقابل آن حضرت بر زمين وشروع كرد به سر و صدا کردن و اضطراب كردن، حضرت به من فرمود اي فلاني مي داني كه اين پرنده چه ميگويد؟ گفتم: نه فرمود ميگويد كه ماري ميخواهد جوجههاي مرا بخورد پس اين عصا را بردار و مار را بكش، سليمان گفت عصا بر دست گرفتم داخل بيت شدم مار را ديدم و او را کشتم.
(منتهي الامال ج 2 ص 363).
ادامه حكايت در ادامه مطلب ............................................................................................................
برچسبها: حكايات رضوي سري هشتم----
ادامه مطلب